مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .»
و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید !!!
و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن »
و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید!!!
مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم .»
و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد :
« پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده »
و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد ،
اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد :« خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .»
اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت...!!!
نظرات شما عزیزان:
|